امیر حسین جان امیر حسین جان، تا این لحظه: 15 سال و 12 روز سن داره
کوثر جان کوثر جان ، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره
فاطمه مهربونم فاطمه مهربونم ، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره

دستت رو به من بده امیرحسین. بیا بیا...

دوچرخه سواری

دیشب امیرحسین خیلی دلش می خواست بریم پارک دوچرخه سواری کنه.توی خونه خسته شده بود، نه نه هم اینجا بود قرار شد شام رو بریم پارک. عمه اینا هم بیان. رفتیم و رفتیم، همین که رسیدیم پارک. هوا ابری بود بارون شروع شد. شر شر. اصلا بند نمی اومد. هی می گفتی: دوچرخه سواری. دوچرخه سواری. بابا دوچرخه ات رو گذاشت پایین تا با هم یه کم بازی کنید. خیس خیس شدیم. هممون. هر چی صبر کردیم بند بیاد، انگار دلش خیلی پر بود. بالاخره تسلیمش شدیم. برگشتیم خونه عمه. شاممون رو اونجا خوردیم.                   ...
15 ارديبهشت 1391

امیرحسین رای می دهد.

دیروز جمعه امیرحسین با ما رفته بود رای دادن رو یاد بگیره. می خواستم ازش عکس بگیرم که خانمی از مراقبین گفت عکس گرفتن خانم ممنوعه. عکسش  تار شد. ولی چرا ممنوعه، این همه از انتخابات عکس می گیرند؟      ...
15 ارديبهشت 1391

عروسک من دیگه داری بزرگ میشی!!

ببین جیگر طلا! شیطون بلا بزرگ شدی؟! اندازه عروسکت شدی.دیگه داری آقا می شی. عروسک من عسل  چقدر قشنگ و نازه  شیرینه مثل اسمش چشاش همیشه بازه   حرف منو گوش میده تها نمیره بیرون عروسکم قشنگم  دوستت دارم فراوون     ...
14 ارديبهشت 1391

تولد امیرحسین

    امیرحسین عزیزم ، خیلی دلم می خواست برات تولد بگیرم ولی کمرم خیلی درد می کرد می خواستم امسال بریم پارک و هر کسی هم خواست اونجا بیاد. هم بزرگ تره هم بچه ها می تونند بدو بدو کنند. ولی بابا، هواشناسی رو نگاه کرد و گفت امروز هوا ابریه و بارونی. اگه هم نباره هوا سوز داره. نه نه اینجاست کمکم کرد یه عالمه دلمه درست کردم. تا شب وقتی عمو و عمه و خاله معصومه اینا بیان دور هم باشیم و تولدت رو جشن بگیریم. از دیروز هم خیلی شلوغ شدی. همش اذیت می کنی. هی میگی مامان پس کی برام تالاگوگ (تولد)می گیری؟ امیرحسین جونم دیروز که رفتیم برات لباس بگیریم همش جلوی اسباب بازی فروشی ها می گفتی کامیون می خوااااام، گفتیم بیا برات دوچرخه می ...
8 ارديبهشت 1391

شعر(شونه بود)

شونه بود رفتم بالا شونه بود دندونه دندونه بود موج موهارو صاف کرد پیچید کلاف کلاف کرد اومدم پایین،قیچی بود قیچی می زد هر چی بود اومد به خونه ما، دوست شد با شونه ما موی منو کوتاه کرد سرم رو مثل ماه کرد.                                                                ناصر کشاورز ...
3 ارديبهشت 1391

آرایشگاه

امیرحسین امروز عصری بردمت اداره بابایی. بعدش که برگشتم توحیاط اداره شلوغ می کردی. هر چی هم که به بابا زنگ می زدم جواب نمی داد. از حیاط صدات می اومد. صدات کردم. گفتی مامان در قفله. وقتی بابایی اومد دیدم بله!!! امیرحسین خرابکاری کرده و باباجون حالش بد شده. موهات خیلی بلند شده بود. رفتیم آرایشگاه موهاتو کوتاه کنند. کلی باهات حرف زده بودیم. مذاکره کرده بودیم که بالاخره راضی شده بودی تا بریم موهاتو کوتاه کنیم. وقتی آقای آرایشگر پارچه رو دور گردنت می اندازه جیغ و داد کردی و گریه. بابا همش می خندید. گفتم ببین حسنی شدی می خوای هیشکی باهات دوست نمیشه، باهت بازی نمی کنند آ ؟ مامانی بیا. بابا گفت اگه بذاری موهاتو کوتاه کنند، قطار می ...
3 ارديبهشت 1391

چتر آبی

سه شنبه که داشتم از دکتر می اومدم. امیرحسین شما پیش بابایی بودی. بعدش  با هم رفتیم سینما. اونجا خیلی خرابکاری کردی. ناراحت شده بودم. بابایی همش دلداریم می داد و می گفت: خودتو ناراحت نکن. بچه است دیگه. فراموشش کن. نصفه های فیلم رسیدم. بعد که فیلم تموم شد داشتیم از انقلاب می اومدیم. جلوی یه مغازه ای چتر می فروختند. رفتی اونجا وایسادی و گفتی مامان چتر می خوام. چتر آبی رو ورداشته بودی و می گفتی این سبزه، خوشگله. اینو می خوام. یه چتر دیگه بود عکس سوپر من روش بود هر چی گفتم این خوشگله بببین عکسشو قشنگه، گفتی نه این سبزه خوشگله. گفتم ببین امیرحسین این رنگش سبزه. نه خیر. رنگ آبی برای تو سبز و خوشگل بود. بالاخره اونو خریدیم. چترو باز کرده...
2 ارديبهشت 1391

خدایا شکرت.

بچه ها خیلی زود زود بزرگ می شوند. دلم می خواست اون روزای قشنگ تکرار می شد. وقتی بغلش می کردم، احساس غریبی داشتم. احساس می کردم فرشته ای رو بغلم دارم معصوم و بی گناه.  دوست داشتم فقط نگاش کنم. بوش کنم.عطر بهشت رواحساس کنم. بچه... بچه ... نمی دونم، این حس رو فقط من داشتم یا همه مادرا این احساس قشنگ رو تجربه کردند. وقتی شیرش می دادم، ذکر می گفتم. دعاش می کردم.  وقتی شیر می خورد یه چیزی توی دلم تلپ تلپ می کرد. نه مثل همیشه. عجیب بود. عرق می کردم. انگار شیر از عمق وجودم می آمد. تا پاره تنم رو سیر کنه. وقتی شاد شاد بودم، سیر سیر می خورد. آرام آرام بود. وقتی غم تنهایی وجودم را می گرفت.غم دوری پرم می کرد... وجودش در بغلم...
1 ارديبهشت 1391

سفر مشهد

اول بهمن ماه 1390 وقتی که عمو صفدر و نه نه صفدر با خواهرش از باکو اومده بود. با هم با قطار رفتیم مشهد. نه نه صفدر توی قطار از خاطراتش می گفت. کلی خندیدیم. چند روزی اونجا بودیم. روز اول هوا خیلی سوز داشت. ولی روزای بعد خیلی خوب بود. نه نه عمو صفدر چون معده اش درد می کرد برای خودش نون بر می داشت که وقتی ضعف کرد بخوره. امیرحسین جان اصلا مجال نمی دادی بیچاره بخوره. نون خالی رو خیلی خوشمزه می خوردی. خیلی به هم عادت کرده بودیم . شبها توی هتل  برات لالایی می خوند تو هم بغل حوریه خانم خواهر عمو صفدر می خوابیدی. با هم بازی می کردید... توی حرم همش با بابا بودی. توی هتل هم همش با دمپایی ها بازی می کردی . وقتی هم می دیدی توجهی به شما نمیشه الکی می...
30 فروردين 1391